انسان :
ای مایهٔ عزت ای سعادت !
از بهر خدا بگو کجایی
ماراست به تو بسی ارادات
چونست که نزد ما نیایی
رسم است ز خستگان عیادت
شد خطه مغرب از تو پر نور
ای چشمهٔ نور کردگاری
تا چند در این شبان دیجور
ما مشرقیان کشیم خواری
بر ما نظری به قدر مقدور
سعادت :
من نور سعادتم ، چه خواهی
واندر طلبم چه می کنی جهد
در جمله جهان مراست شاهی
هر دوره و هر زمان و هر عهد
بی فرق سفیدی و سیاهی
افسوس از اینکه اهل دنیا
کورند و مرا نمی شناسند
من ظاهر و این گروه اعمی
اندر طلبم در التماسند
هریک به رهی روند بیجا
برنوع بشر نگشته مفهوم
معنای سعادت بشر هیچ
گویند سعادتست معدوم
یک فرقه وفرقهٔ دگرهیچ
جز نام ز من نکرده معلوم
در غرب ، سعادتست قوت
از توپ و تفنگ و جیش جرار
در شرق ، عبادت و ریاضت
یا مهتری و ضیاع بسیار
در افریقا شکار و راحت
نایافته زو خبر سعادت
هرکس به سعادتی است پدرام
ظاهر می گشت اگر سعادت
بدبخت نماندی اندر ایام
هرکس خردی به زر، سعادت
انوار سعادتست پنهان
بدبختی آدمی از آنست
در عین خوشی بود فراوان
خوشبخت ، که دست و لب کزانست
مسعود نیامده است انسان
انسان :
گر خاصهٔ غرب نیستی ، هست
روشن ز چه غرب و شرق تاری
مشرق به مغاک تیره پا بست
مغرب زده بر فلک عماری
انصاف چرا گذاری از دست
یک چند ز شرق ، غرب شد خوار
بر غرب رسید جور و بیداد
وز فتنهٔ غربیان خونخوار
یک چند برفت شرق برباد
وین حال شود همیشه تکرار
سعادت :
از سر بنهید جهل و اوهام
کوشید به علم و صنعت نو
یکرنگ شوند و راست فرجام
چون پارسیان به عهد خسرو
یا چون عربان به صدر اسلام
شاید که درین زمانهٔ تنگ
یک بار دگر دهید جولان
بر شرق رسد جلال و فرهنگ
بر غرب نفاق و کذب و بهتان
دائم نبود جهان به یک رنگ